رفتهايم خانه يکي از اقوام. چندروزي است که مادر شده و خانهاش پر ازمهمان است. به دعوت مادربزرگ نوزاد ميرويم به اتاق "نيني" براي تماشاي سيسموني. مادربزرگ و سه تا از مهمانها که داخل اتاق ميشوند اتاق پر ميشود و بقيه بيرون در ميمانند. عروسکها جا را براي آدمها تنگ کردهاند. مادربزرگ نيني کلي عذرخواهي ميکند و قرار ميشود به نوبت داخل شويم! هنوز وارد اتاق نشده نفسم گرفتهاست. دلم نميخواهد بروم داخل، اما صورت خوشي ندارد. با آخرين گروه بازديد کنندگان وارد اتاق ميشوم. دوتا ويترين بزرگ قدي دو طرف اتاق هست که به اندازه يکي مغازه اسباببازي فروشي تويشان عروسک است. و اينها همه غير از "هاپو" ها و "پيشي"هاي پشمالو و بزرگي است که گوشههاي اتاق نشستهاند. چند طبقه يکي از ويترينها مخصوص انواع مختلف باربي است. باربيهاي سياه و سفيد و برنزه و.. با انواع مدل موها و لباسها از پشت شيشه به ما لبخند ميزنند.
مادربزگ در کمد لباسهاي را باز مي کند و لباسها را نشانمان ميدهد. از بين لباسها يک مايو دو تکه نوزادي بيرون ميآورد و جلوي چشممان بالا ميگيرد. صداي جيغ و ويغ ناشي از ذوق و غش و ضعف و قربان صدقه بالا ميرود. مادربزرگ ميگويد وقتي داشته سيسموني "جمع" ميکرده خواهرش بهش گفته مايو دوتکه قد نوزاد آمده به چه خوشگلي. ميگويد بازار را زير و رو کرده تا توانسته يک دانهاش را براي "جيگرش" پيدا کند.
صداي زنگ در ميآيد و يکي از مهمانها مادربزرگ را صدا ميزند. ظاهرا پيک چيزي آورده و بايد برود دم در نحويل بگيرد. مادربزرگ مايو را ميگذارد توي کمد. چادرش را سرش ميکند. توي آينه چک ميکند موهايش بيرو نباشد. رويش را کيپ ميکند و بيرون ميرود. مايو از لابلاي لباسها ليز ميخورد و ميافتد زمين.
بيرون اتاق يکي از مهمانها دارد با دختر چهار پنج سالهاش که ميخواهد دوباره اتاق را ببيند سروکله ميزند. ميگويد جا نيست و بايد صبر کند تا بقيه بيرون بيايند. من از اتاق ميآيم بيرون تا جا براي دخترک باز شود. دخترک بلافاصله ميدود طرف ويترين باربيها. به مادرش مدلهايي را که ندارد نشان ميدهد و اصرار ميکند برايش بخرد. مادر با خنده براي يکي از خانمها تعريف ميکند که دختر پنجساله اش با اينکه خيلي گرمايي است اما امسال تابستان اصلا نگذاشته موهايش را کوتاه کنند :"ميگه ميخواهم قد موي باربيم بلند بشه. قول گرفته هرقت موهايش قد باربياش بلند شد يک دامن صورتي توري هم برايش بخريم که ديگر عين باربياش بشه." بعد دولا ميشود و بچهاش را ميچلاند :" همين الانشم باربي هستي خوشششگل مامان." دخترک سبزه و تپل ميخندد و در جواب خانمي که اسمش را ميپرسد ميگويد: فاطمه". مادر فوري تصحيح ميکند:" فاطمه سادات." براي خانمي که اسم دخترش را پرسيده توضيح ميدهد با اينکه هزار بار به دخترش گفته اسمش را کامل بگويد اما باز "سادات" ش را مياندازد. کمي آنطرفتر فاطمه سادات دارد با آهنگ زنگ موبايل يکي از مهمانها ميرقصد. آنقدر حرفهاي که صاحب گوشي دلش نميايد جواب تلفنش را بدهد.
ميروم پيش نوزاد. بالاي سر فرشته تازه متولد شدهاي که اسمش را "زهرا" گذاشتهاند. مادرش جلوي آينه دارد آرايشش را تمديد ميکند. به مادر ميگويم :"خوبه تو اين همه سر و صدا بيدار نميشه." ميگويد: "عادتش دادم تا بيدار ميشه آويز بالاي سرش رو روشن ميکنم با آهنگ اون خوابش ميبره. خداروشکر زودم عادت کرد. با اين بخيه ها سختم بود بچه بغلم کنم. " يک دفعه گريهام ميگيرد. به پاشنه بلند صندلهايش نگاه ميکند که لابد سختش نيست با آنها راه برود. دلم ميخواهد بهش بگويم صاحب اسم دخترش هروقت ميخواست بچه هايشرا بخواباند بغلشان ميکرد و براي لالاييهايشان خودش شعر ميگفت*. شعرهاي قشنگ. شعرهايي که يادشان ميداد وقتي از خواب بيدار ميشوند شبيه چه کسي شوند و چطوري زندگي کنند. اما نميگويم. زهرا خواب است و توي خواب دارد ميخندد. درست مثل فرشتهاي است که از آسمان زمين آمده باشد. نگران وقتي هستم که از خواب بيدار ميشود. موقعي که چشمهايش را باز کند و بخواهد بداند که شبيه چه کسي بايد باشد. توي آن اتاق باربيها دارند لبخند ميزند.
دلم ميگيرد. دلم براي همهي فاطمه ها و زهراهايي که قرار است شبيه خودشان نباشند عجيب گرفته است.
*اشبه اباک یا حسن و اخلع عن الحق الرسن و اعبد الها ذاالمننن و لا توال ذالاحن. پسرم،مانند پدرت باش، ريسمان ظلم را از حق بركن ! خدايي را بپرست كه صاحب نعمتهاي متعدد است و هيچگاه با صاحبان ظلم دوستي مكن.
نظرات شما عزیزان: